سیب
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سال هاست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
خانه کوچک ما
سیب نداشت.
(حمید مصدق)
من هر وقت این شعرو می خونم اشکم در میاد.یه چیزی تو این شعر هست که قلب آدمو فشار میده.
آرزوی کوچیکی که خیلی بزرگه.اگه تو باغچه هر خونه ای یه درخت سیب بود زندگی شیرین میشد.اما افسوس...
بابا احساسات...[نیشخند][چشمک]
سلام ستایش جان. راستش دلم می خواست می دونستم چند سالته. یعنی یه جورایی فوضولیم گل کرده[نیشخند] اما اگر مایل نیستی ایرادی نداره. . اولین شعر نویی که حفظ شدم و هنوز هم حفظمش همین شعر حمید مصدق ه . هنوز هم بعد سالها وقتی زمزمه می کنم بهم آرامش می ده [قلب][گل]
این شعر بسیار عالیه
این وبلاگ اصلی من هست خوشحال میشم بهم سر بزنی.[گل]
اوصولا خدا به یه عده باغ سیب میده یه عده رو هم تو کف یه دونه سیب میذاره....خدایا شکرت